This is note snippets of mine



حالا سالهاست که ارتباطی با دنیای زندگان برقرار نکرده است و تنها دلخوشی‌اش، یکشنبه شبها وقتی که دیگر هیچکس وقتی برای گذراندن با مرده‌ها ندارد با یک شمع بالاسر یکی از قبر ها خشکش میزد.

یکی از همین یکشنبه شبها نور شمع توجه‌ش را جلب کرده بود. نیم‌خیز و با حالتی که زانوهایش به زمین کشیده میشد از بین قبرهای هرجایی خودش را به نور شمع نزدیک کرده بود. همین که سعی کرده بود پشت یکی از قبرها که سر از خاک بیرون آورده بودند پنهان شود و به نجوای زیر لبش گوش کند صدای لغزیدن یک تکه سنگ دستش را رو کرده بود؛ دختر سراسیمه نجوا را رها کرده بود و دنبال صدا می‌گشت!

_کی اونجا هست؟ خودت رو نشون بده!

چند ثانیه بعد وقتی صدایی در جواب سکوت را نشکسته بود شروع به تهدید کرد؛

_ من یه چاقوی خیلی بزرگ همراهم دارم پس بهتره یا خودت رو نشون بدی یا از اینجا بری!

تصمیم گرفته بود خودش را نشان دهد.

با شنیدن صدای لغزیدن چند سنگ ریزه از پشت یکی از قبر ها شمع را جلو آورد؛ مرد نه چندان پیر اما گوژپشتی چهار دست و پا در حال نزدیک شدن بود؛

_خداوندا! تو دیگر چه موجودی هستی؟! صبر کن! همانجا بایست! 

شمع را نزدیک تر کرد تا درست ببیند.

_شِین؟! صبر کن ببینم! من تو را می‌شناسم! پنج سال پیش، همینجا! این قبر را تو کندی! مگر نه؟!

باز هم صدایی سکوت شب را بر هم نزد. شمع را پایین آورد و ادامه داد:

_ نزدیک تر بیا! 

شین که باور نمی‌کرد همچین برخوردی ببیند سر جایش خشک شده بود. چند ثانیه مات و مبهوت به صورت سفید و رنگ پریده رو به رویش چشم دوخته بود. سپس به نشانه تایید سری تکان داد، تیشه‌اش را از کمر باز کرد و زمین انداخت و آرام نزدیک شد. نور شمع کم کم داشت صورت نخراشیده‌اش را روشن می‌کرد پس سعی کرد به چرخاندن سر صورتش را پنهان کند.

_ بیا دوست من، نباید صورتت را از من بپوشانی، پنج سال پیش حال خوبی برای تشکر نداشتم. نزدیک بیا و این حلقه را بگیر! برای توست! 

شِین حسابی دست و پایش را گم کرده بود! حلقه را گرفت و سرعت هر چه بیشتر و کشان کشان دور شد.


امشب همان شب یکشنبه موعود بود. شین با خودش فکر کرد باید به فکر یک دست دست لباس تازه باشد اما خیلی زود متوجه مسئله دیگری شد. باید قبل از عر کاری فکری به حال کمر خمیده‌اش می‌کرد؛ چطور می‌توانست بعد این همه سال این استخوان های نخراشیده دوباره سر جایشان برگرداند؟ بین گور های بی‌شمار چهار دست و پا راه میرفت و فکر می‌کرد تا راهی پیدا کند، بین مزارها با گوری رو به رو شد که صلیب نسبتا بزرگی بالای سرش داشت. بی آنکه فکر دیگری کند با تیشه به جان صلیب افتاد و آن‌را از پایه جا کن کرد و نیم تیغ روی مزار گذاشت‌. کفش‌هایش را از پا درآورد و نیم تیغ کنار صلیب دراز کشید. با خودش گفت حتما وزن صلیب روی سینه ام این مهره‌های هر جایی را سرجاشان خواهد نشاند. دست راستش را دراز کرد و صلیب را در آغوش گرفت و بعد چرخید. 

از شدت درد بینایی‌اش را برای دقایقی به کل از دست داد. صدای سمفونی این استخوان‌های کج و معوج داشت گوشش را کرد می‌کرد و سنگینی صلیب نفسش را گرفت. بعد از چند دقیقه زجه زدن انگار که هنوز کار ناتمامی در این دنیا داشته باشد، به هر زحمتی که یود تن کم رمقش را از زیر صلیب کنار کشید‌.


مشت راستش را تا میتوانست فشار میداد و به جای کف دست با هر قدم مشت راستش را به زمین میکوبید.

چند صد متری فاصله گرفته بود و نفسهایش به شماره افتاده بودند. خیالش که کمی راحت تر شد دور و برش را ورانداز کرد و مشتش را به آرامی باز کرد، رد ناخنهاش کف دست راستش را خراش داده بود. حلقه را زیر نور ماه جلوی صورتش گرفت. یک حلقه نقره ای که رویش چیزی را حکاکی کرده بودند، کمی حلقه را چرخاند تا بتواند روی آن‌را بخواند. روی حلقه حک شده بود؛ "گرگ تنها"

دوباره آن‌را توی مشتش قایم کرد و با تمام سرعت خودش را از بین قبر ها, بالای یک قبر کوچک رساند که روی آن حک شده بود "شین مک ولف".

به سنگ پشتی تکیه داد و با پایش سنگ قبر را هل داد تا کنار برود، خم شد و از بین تار عنکبوت ها یک جعبه چوبی را بیرون کشید و حلقه را توی جعبه و جعبه را توی گور خالی جا ساز کرد.

حالا هفته ها میشد که دلخوشی‌اش را یکشنبه شب‌ها از فاصله‌ای دور و اندازه روشنایی شمعی به تماشا می‌نشست و خودش را نشان نمی‌داد. همه این مدت هم یک سیب قرمز روی مزار همیشگی برایش گذاشته شده بود.

تمام مدت نزدیک نشدنش را به نقشه کشیدن گذراند؛ 

باید یک طوری بکشانمش تا کنار همین گور خالی. بعد دوباره روی دوپا خواهم ایستاد، اینطوری کمی هم از او قد بلند تر خواهم بود. باید یکطوری حالی‌ش کنم که چقدر دوستش دارم؛ چاغویم را از غلاف در خواهم آورد و به دستش می‌دهم، همین‌ که برق چاغو چشمهایش را دوبرابر درخشان تر کرد با تیشه بین سینه‌اش را شکاف می‌دهم، حتم دارم از شوک به چشم‌هایم خیره می‌شود و آه که چقدر مهتاج این نگاه هستم

توان که از زانو هایش رخت ببندد برای اینکه زمین نخورد به من تکیه خواهد کرد و قسم میخورم که میتوانم محکم ترین تکیه‌گاه زندگی‌اش باشم. پلک هایش که سنگین شوند چاغو را با دست خودش به پهلویش میزنم اینطوری باز هم مردمک چشمش گشاد تر می‌شود و می‌توانم چند ثانیه بیشتر توی چشم‌هایش زندگی کنم

خارج شدن خون از بدن، پوست سفیدش را سفیدتر هم می‌کند بعد از تمام شدن کار باید تکه تکه‌اش کنم وگر نه توی گور من خمیده جا نمی‌شود اما قبل آن باید این پوست درخشنده را از تنش جدا کنم. حیف است همچین جواهری را به دست خاک بسپاری تا آن را به تدریج فاسد کند و از بین ببرد


کم کم بینایی از دست رفته به چشم هایش برگشته بود. نور ستاره های پراکنده در آسمان نقطه های سفید ناواضحی را تشکیل داده بودند که با سرعت کمی در حال چرخیدن بودن. حسابی گیج بود و نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. تصویر دنیا که جلوی چشم هایش واضح و شفاف تر شد به نور ستاره ها نور درخشان تری را پیدا کرد که مدت ها پیش به او گفته بودند زحل است. خیره شده بود و فکر میکرد که دلش میخواهد وقتی که مرد گورکنی گور تازه‌ای برایش روی زحل بکند. حالا کم کم داشت اتفاقات گذشته به خاطرش بازمی‌گشت.

نم نم سعی کرد از جا بلند شود، حجمه درد از بین مهره های هرجایی و مغز استخوان هاش به صدا درآمد و شنوایی را از گوش هایش گرفت. به هر زحمتی بود دست به گور پشت سرش گرفت و بلند شد. کفش‌هایش را پوشید، تیشه را برداشت. به سمت گوری که دو روز پیش برای مرد جوانی که تنش توان مقاومت در برابر بیماری‌اش را نداشت کنده بود رفت . بنا به کندن دوباره گور کرد. به تابوت که رسید خاک را با دست پاک کرد و لباس های جنازه را از تنش درآورد.

دکمه کت را بست و دستی به آستین‌هایش کشید. آه که در این لباس چقدر خودش را زیبا تر می‌دید.سرش را بالا گرفت، ماه را که دید متوجه شد وقت دیدار دوباره فرا رسیده یک راست سراغ حلقه رفت و با بندی آن را به گردنش بست اما سنگ قبر را سرجایش بر نگرداند چاغویش را تمیز کرد و بدون غلاف در کمر گذاشت و با دست چپش تیشه را پشت سرش نگه داشت. 

به سمت مزار همیشگی به راه افتاد. از بین گور ها افتان و خیزان حرکت می‌کرد و در سرش نقشه‌اش را مرور می‌کرد. نزدیک مزار که رسید بانوی جوان را دید که زیر لب چیزی را زمزمه می‌کند. برای اینکه مزاحم نباشد جلوتر نرفت اما بانوی جوان انگار که متوجه شده باشد کسی در اطرافش او را ‌می‌پاید دست از زمزمه کشید و صورتش را به سمت شِین چرخاند. او را که دید حسابی شکه شد. شِین را نشناخته بود؛

_کیستی؟ از من چه میخواهی؟

شین بی آنکه چیزی بگوید یک قدم نزدیک تر شد تا نور شمع روی مزار صورتش را روشن کند.

بانوی جوان که با دیدن صورت شین حسابی جا خورده بود دستش را جلوی دهانش گرفت؛

_خداوندا! شِین تویی؟! باورم نمی‌شود. یعنی تو تمام این مدت می‌توانستی روی پاهایت بایستی؟

شین انگار که درد مهره‌هایش را به یاد آورده باشد لبخند تلخی زد. 

_خدای من قدش را ببین. لباس‌هایش را! اینها را از کجا آورده‌ای؟ حسابی شبیه مردهای اشرافی شده‌ای. اصلا بگو ببینم اینجا چه می‌کنی؟ سیب هایی که برایت گذاشته بودم را برداشتی؟ 

شین به نشانه تایید سرش را تکان داد. به سختی درد را نادیده گرفت و کم نزدیک تر شد. بانوی جوان چرخید و رو در روی شین قرار گرفت. 

ماه چشم‌های زیبا و بی نقص بانوی جوان را دوبرابر جذاب تر کرده بود و شین حالا مثل درختی که سالهاست خشکیده است، خشکش زد و خیره به چشمهایش زل زده بود.

_شین! شین! با تو ام. اینجا چه میکنی؟ آنکه با دستت پشتت پنهان کرده‌ای چیست؟

شین انگار که از زحل به زمین برگشته باشد با بانوی جوان مواجه شد که حالت صورتش تغییر کرده و کمی ترسیده. دست به کمر برد و چاغو را کشید. بانوی جوان حالا دیگر کامل خشکش زده بود. شین آن را جلوی صورت بانوی جوان گرفت و دوباره به چشمهایش خیره شد!

_ چاغو؟ چاغو برای چه؟ نکند می‌خواهی من را.؟ 

شین که انگار اصلا نمی‌فهمید او چه می‌گوید چاغو را جلو برد و به دست بانوی جوان داد. چشمهایش داشت از تعجب از حدقه بیرون می‌زد.

_ من؟ چرا این را به من دادی؟ 

شین نزدیک تر شد تا نوک چاغو کنار قفسه سینه‌اش روی کتفش قرار گرفت. بعد تیشه را از پشتش درآورد.

_این کارها چه معنی‌ای دارد؟

شین باز هم یک قدم جلو رفت. طوری که چاغو حالا توی کتفش بود. بانوی جوان حالا داشت بی اختیار اشک می‌ریخت. شین صورتش را به سمت چاغو چرخاند. لبخند زد و دور شد. 

بانوی جوان روی زانوهایش زمین افتاد. شین حالا انگار چیزی قلبش را به تپش انداخته بود. از بین گور ها می‌گذشت و لبخند از روی لبش پاک نمی‌شد. هر از چندی دست به دسته چاغو می‌زد و ادامه می‌داد. کم کم سوی چشم‌هایش داشت دچار مشکل می شد. نزدیک گور کوچک جاسازش که رسید دیگر توان پاهایش را از دست داده بود و رنگ از چهره‌اش رفته بود. نفسش یکی در میان بالا می‌آمد. روی زمین نشست و به گوری تکیه داد. رد زحل را در آسمان زد. لبخندش دوبرابر روی صورتش کش آمده بود. چهار دست پا طبق روال همیشه خودش را به گور رساند و همانطور چهار دست و پا داخل شد. پاهایش را توی شکمش جمع کرد و زانوهایش را بغل گرفت. دوباره رد زحل را توی آسمان زد و به این فکر کرد که دلش میخواست وقتی که مرد گورکنی، گور تازه‌ای برایش روی زحل بکند. حالا کم کم داشت اتفاقات گذشته به خاطرش باز می‌گشت.


فارغ از دنیای آدم ها توی خیابان ها قدم می‌زد. البته که قدم زدن‌های دو یا چند نفره هم جزئی از برنامه روزانه رفت و برگشت از محل کار تا جهنم شخصی‌اش بود. ولی وقت هایی لازم است از دنیای آدم‌ها خرج شوی و کمی روی زحل قدم بزنی، به صدای لغزیدن پیک یک گیتاریست دیوانه گوش کنی و بی‌توجه به نگاه‌های اطراف کله تکان بدهی و زیر لب با خواننده فریاد بکشی.
جدا از این‌ها انسان‌ها چیز جدیدی برای ارائه دادن نداشتند الا دروغ‌هایی که هر از چندگاهی با نوع جدیدی از آن روبه‌رو می‌شد و کمی غافلگیر می‌شد. زندگی ایزوله کنار همه‌ی بدی‌ها و کم کاستش بعضی وقت‌ها خوبی‌هایی داشت؛ مثلا توی این مورد خاص یک نفر را تبدیل به چند نفر کرده‌بود‌ گاهی اوقات یکی درست از خودش، شبیه خودش ولی کاملن جدا از خودش رو به رویش سر میز صبحانه می‌نشست. گاهی به حرف ‌هایش گوش می‌داد، گاهی اوقات حرف می‌زد. 
مواقعی هم بی‌آنکه ظاهر شود کنار گوشش صحبت می‌کرد یا غر لند سر می‌داد. 
از زندگی روزمره انسان‌ها بی‌زار بود اما زندگی خودش با وجود تفاوت های جزئی، با آن چنان نظمی روی روزمرگی پیش می‌رفت که آب لجن بسته و راکد برکه‌ای می‌ماند که هیچ موجودی سالها سراغش را نگرفته بود. 
راستش را بخواهید هر از چندی بادی از نا کجا می‌وزید و کمی موج ایجاد می‌کرد اما نه آنطور که حتی لجن ها را جا به جا کند.


اصلن نمیدونم چرا به اینکار ادامه میدم. یعنی چیزی که کاملن مشخصه اینه که نوشتن اصلن و ابدا کمکی نمیکنه. مگه دفعات قبل نبود مگه صدهزار بار دیگه امتحان نکردم؟ خب چرا اصلن باید به نوشتن ادامه داد؟ اینکه تو یه نسخه کپی شده و مکتوب رو از اتفاقات پشت پیشونیت داشته باشی بجز کش دادن موضوع و همیشگی کردنش چه کاری انجام میده؟ این فقط داره باعث میشه که هی بهش رجوع کنی و هی یادت بیاری و هی عذاب بکشی.

یادمه اوایل نوجوونی خیلی شعر میخوندم و به نظم علاقه‌ی زیادی داشتم اونموقع ها شاعر مورد علاقه‌م محمد علی بهمنی بود و بعد از مدتی کلی کار ازشون خوندم. بعد‌ها برام سوال و بعدتر ها تبدیل به دغدغه شد؛ که واقعا چه کسی باعث همچین غمی در بهمنی شده؟ چطور تونستی با کسی که مثل بهمنی تو رو دوست داشته سر وفا نداشته باشی. کلن اگر نوشتن به درد میخورد پس چه چیزی بهمنی ها را بهمنی می کند و زمستان را سرد و سرد تر؟ چی چیزی آن چنان زمستان را می سوزاند و خشک میکند؟ آن چنان که همه جای زمین خاکستر سفید به زمین می نشیند و باد بین استخوان بدن درخت ها صدای سرد مرگ را طنین انداز میکند؟

.

بعضی وفت ها دست گرفتن دوباره کنترل بیشتر از این چند خط طول می کشه و ترس اون رو دارم که دیگه نتونم کنترل رو از اختیارش خارج کنم. بگذریم. می گفتم؛ حالا اون که بهمنی بود و جز زیبایی چیزی توی مغز کسی به جا نمیذاشت من که نقش سیاهی می زنم.

به نظرم نباید جلوه دادن مشکلات روانی و نقاط تاریک و راه های سوت و کور زندگی زیبایی و جذابیت داشته باشه. زندگی پر از لحظات دردناکه و این برای همه همینطوره. حالا بعضی ها بیشتر و عمیق تر درگیرن و شاید با نثر یکم خوبی خلیی با آب و تاب تر از وجودش هم اون رو توصیف کنن. این ابدا باعث لذت بخش یا جذاب بودن این اتفاقات و تفکرات نیستن.

زندگی بدون زخم‌ها هر روز و هر روز غلیظ تر از قبل می شه و هر روز دریچه های جدیدی از این دنیای کثافت زده رو تجربه میکنم. انگار که بین حجم زیادی قیر معلقی و غلت میخوری. هر روز کمتر با دنیای آدم ها ارتباط برقرار میکنم و به شدت به چیزی نیاز دارم که رقیقم کنه ولی هر روز به چیزایی پنجه میندازم که چند برابر به این غلظت اضافه میکنه و ت خوردن رو سخت تر. همین باعث میشی چیزی که بیرون میزنه سیاه و کثیف باشه و کیلومتر ها با هنر و زیبایی فاصله داشته باشه. شاید بشه چیزی جز نوشتن رو امتحان کرد.


شبیه به همیم که درد داریم اما دردی از هم دوا نمی کنیم. به هم دست نمیزنیم که دستمان کوتاه نشود از آغوشی که گرم تر می‌پنداریمش. حالمان بد است و حال بد را حرف زدن باید؛ حرف زدن را هم گوش شنوایی باید که جمله به جمله گره بگشاید از سیم های در هم پیچیده پشت پیشانی اما نه هر گوش شنونده‌ای میزبان حرف هایمان است و نه گوشمان به حرف دیگری بدهکار. من که نشسته‌ام این گوشه دنیا و فکر میکنم. فکر می کنم و آنقدر فکر میکنم که مغزم خون ریزی کند و دماغم غنات روان بدنم باشد. شاید همین فاصله بهتر باشد تا خاطرات غلغکی باشند برای مغز آدمی، شاید هم وافعا دستی از آن آغوش گرم رسید و سیلی شد گونه‌ای را که جای بوسه باید. شاید هم بلیطی رسید برای ناکجا! ولی چه کسی اهمیت میدهد؟ من که نشسته‌ام این گوشه دنیا و فکر میکنم! فکر میکنم و آنقدر فکر می کنم که خودم را سبک تر از گازها، می بینم که نشسته یک گوشه زحل و فکر می کند. فکر می کتد و آنقدر فکر می کند تا تصویری از صورتش را به یاد می‌آورد و آنقدر حالش از این چهره کریح بهم می‌خورد که غی می‌کند خودش را همینجا، همین گوشه دنیا توی جهنم شخصی اش و در را قفل می کند روی خودش و زل می‌زند به دیوار. آنقدر دست دست می کند که قهوه روی گاز سر می‌رود. فیلتر سیگار با خود سیگار می سوزد. خورشید می‌رود و ماه جایش را می‌گیرد. آنوقت بلند می شوم میروم پشت بام و زل می‌زنم به ماه. فکر میکنم و آنقدر فکر می کنم تا دوباره خودم را سرگردان روی ماه می‌بینم که صورتش را به دست گرفته و این طرف و آن طرف می‌دود گویی می‌خواهد اینرا جایی همین جاها پنهان کند و دوباره برگردد روی زمین. شاید اینبار کسی او را نشناخت و شانس دوباره زندگی اش را پیدا کرد. شاید هم وقتی دوباره برگشتم روی زمین در را روی خودم قفل کنم و تمرکزم را بگذارم روی عدم! 

به نظرم بهتر است همه‌ی انسان ها را به جایگاه اصلی‌شان برگرداند؛ یعنی درست زیر خاک و فضا را برای زندگی هر چه بهتر ربات ها و درخت ها فراهم کرد. بعد آن هم راهم را می‌کشم و مستقیم خودم را به دل "ابیس" می‌رسانم، یک گوشه می نشینم و فکر می‌کنم. فکر می‌کنم و آنقدر فکر می‌کنم که خودم را شبیه تو می‌بینم. بی اعتنایی می‌کنم و با خودم فکر میکنم شاید بهتر بود اصلا به دنیا نیامده بودم.


دست ها همه چیز بودند؛ که وقتی حس می‌کردم پر شده‌ام چند خط کم رنگ و پررنگ با شئ تیزی از بالا به پایین و از پایین به چپ و راست می‌کشیدم تا کمی از غلظتم کم شود یا وقتی کاملا وجود خودم را از یاد برده بودم دستم را مشت می‌کردم و چند بار پشت سر هم آن‌را به تن سفت و سخت دیواری می‌کوبیدم تا درد مورد علاقه‌ام وجودم را ثابت کند. زمستان را هم به خاطر همین دست ها دوست داشتم؛ آن وقت که سرما مغز استخوان‌ها را نشانه می‌رفت از قصد دست‌هایم را از جیب خارج می‌کردم و می‌گذاشتم سرما حسابی آن را کبود کند. رنگ کبودی برایم جذاب ترین چیز بود که در خاطرم مانده. آن طور که سرما به دست‌ها نفوذ می‌کرد انگار جریان خون را از زیر پوست قطع می‌کرد و دست ها به رنگ بنفش و آبی می‌زد و انگشتان کشیده و استخوانی‌ام انگار هر کدام شاخه درختی خشک بودند که سالهاست قطره‌ای آب نچشیده‌اند. حالا فکر کن این انگشتان زیبا و خشک شده را با وجود درد بسیار تکان بدهی و در هم مچاله کنی و مشتی که حالا پدید آمده را برای دیدن چند قطره خون و مزه کردن آن به تن سفت و سخت دیوار بکوبی. اگر دیوار درستی را انتخاب کرده باشی و قدرت لازم را هم توی مشتت جمع کرده باشی شانس اینکه چشمهایت از شدت درد سیاهی برود را هم داری. 
خب حالا با این دست چه باید کرد؟ هیچ نمیتوانم توضیح بدهم که هم آغوشی این دست کبود که کمی زخم دارد و کمی هم درد می‌کند با یک دستِ مثل برف سفید که آن هم توی سرما رنگ پریده تر از همیشه‌اش است چه ترکیب معجزه آسایی می‌شود.
آدم ها بعضی وقت‌ها نمی‌دادند چه چیزی را از یکدیگر دریغ کرده‌اند. فکر کن به. به دستت با آن انگشت‌های سفید و استخوانی که هر نقطه‌ای را فتح می‌کرد؛ وقتی با لمس کردن صورتم به آن شکل می‌داد و قابل دیدنش می‌کرد یا وقتی از بین مو‌های بهم ریخته‌ام گذر می‌کرد و به ریشه افکارم می‌رسید و هر از نگرانی و آشفتگی بود را هرس می‌کرد. 
زمانی را به یاد دارم که همین انگشت‌های جادویی و شگفت انگیز بین دنده‌های کج و معوج بیرون زده از زیر پوستم تکان می‌خورد و حس بدی که درونم پدیدار کرده‌ بودند را با لذتی فراموش نشدنی جایگزین می‌کرد. 
آدم ها خیلی وقتها نمی‌دانند غیبت دستشان در زندگی دیگری چه تاثیری دارد. حالا زمستان رفته، دست‌هایم دیگر از سرما به کبودی نمی‌زند و ترکیب زشتشان حالم را به هم می‌زند. حالا از اجسام تیز هم می‌ترسم و این باعث می‌شود هر روز غلیظ و غلیظ‌تر شوم. عوضش آن‌قدر به در و دیوارشان میزنم که درد جانم را در بر بگیرد. بعد روی زمین نیم تیغ دراز می‌کشم و مثل کودکان تازه به دنیا آمده زانوهایم را در شکم می‌آورم و دستم را بین پاهایم غایم می‌کنم و پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم تا خوابم ببرد.


دست ها همه چیز بودند؛ که وقتی حس می‌کردم پر شده‌ام چند خط کم رنگ و پررنگ با شئ تیزی از بالا به پایین و از پایین به چپ و راست می‌کشیدم تا کمی از غلظتم کم شود یا وقتی کاملا وجود خودم را از یاد برده بودم دستم را مشت می‌کردم و چند بار پشت سر هم آن‌را به تن سفت و سخت دیواری می‌کوبیدم تا درد مورد علاقه‌ام وجودم را ثابت کند. زمستان را هم به خاطر همین دست ها دوست داشتم؛ آن وقت که سرما مغز استخوان‌ها را نشانه می‌رفت از قصد دست‌هایم را از جیب خارج می‌کردم و می‌گذاشتم سرما حسابی آن را کبود کند. رنگ کبودی برایم جذاب ترین چیز بود که در خاطرم مانده. آن طور که سرما به دست‌ها نفوذ می‌کرد انگار جریان خون را از زیر پوست قطع می‌کرد و دست ها به رنگ بنفش و آبی می‌زد و انگشتان کشیده و استخوانی‌ام انگار هر کدام شاخه درختی خشک بودند که سالهاست قطره‌ای آب نچشیده‌اند. حالا فکر کن این انگشتان زیبا و خشک شده را با وجود درد بسیار تکان بدهی و در هم مچاله کنی و مشتی که حالا پدید آمده را برای دیدن چند قطره خون و مزه کردن آن به تن سفت و سخت دیوار بکوبی. اگر دیوار درستی را انتخاب کرده باشی و قدرت لازم را هم توی مشتت جمع کرده باشی شانس اینکه چشمهایت از شدت درد سیاهی برود را هم داری. 
خب حالا با این دست چه باید کرد؟ هیچ نمیتوانم توضیح بدهم که هم آغوشی این دست کبود که کمی زخم دارد و کمی هم درد می‌کند با یک دستِ مثل برف سفید که آن هم توی سرما رنگ پریده تر از همیشه‌اش است چه ترکیب معجزه آسایی می‌شود.
آدم ها بعضی وقت‌ها نمی‌دادند چه چیزی را از یکدیگر دریغ کرده‌اند. فکر کن به. به دستت با آن انگشت‌های سفید و استخوانی که هر نقطه‌ای را فتح می‌کرد؛ وقتی با لمس کردن صورتم به آن شکل می‌داد و قابل دیدنش می‌کرد یا وقتی از بین مو‌های بهم ریخته‌ام گذر می‌کرد و به ریشه افکارم می‌رسید و هر چه از نگرانی و آشفتگی بود را هرس می‌کرد. 
زمانی را به یاد دارم که همین انگشت‌های جادویی و شگفت انگیز بین دنده‌های کج و معوج بیرون زده از زیر پوستم تکان می‌خورد و حس بدی که درونم پدیدار کرده‌ بودند را با لذتی فراموش نشدنی جایگزین می‌کرد. 
آدم ها خیلی وقتها نمی‌دانند غیبت دستشان در زندگی دیگری چه تاثیری دارد. حالا زمستان رفته، دست‌هایم دیگر از سرما به کبودی نمی‌زند و ترکیب زشتشان حالم را به هم می‌زند. حالا از اجسام تیز هم می‌ترسم و این باعث می‌شود هر روز غلیظ و غلیظ‌تر شوم. عوضش آن‌قدر به در و دیوارشان میزنم که درد جانم را در بر بگیرد. بعد روی زمین نیم تیغ دراز می‌کشم و مثل کودکان تازه به دنیا آمده زانوهایم را در شکم می‌آورم و دستم را بین پاهایم غایم می‌کنم و پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم تا خوابم ببرد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها