دست ها همه چیز بودند؛ که وقتی حس میکردم پر شدهام چند خط کم رنگ و پررنگ با شئ تیزی از بالا به پایین و از پایین به چپ و راست میکشیدم تا کمی از غلظتم کم شود یا وقتی کاملا وجود خودم را از یاد برده بودم دستم را مشت میکردم و چند بار پشت سر هم آنرا به تن سفت و سخت دیواری میکوبیدم تا درد مورد علاقهام وجودم را ثابت کند. زمستان را هم به خاطر همین دست ها دوست داشتم؛ آن وقت که سرما مغز استخوانها را نشانه میرفت از قصد دستهایم را از جیب خارج میکردم و میگذاشتم سرما حسابی آن را کبود کند. رنگ کبودی برایم جذاب ترین چیز بود که در خاطرم مانده. آن طور که سرما به دستها نفوذ میکرد انگار جریان خون را از زیر پوست قطع میکرد و دست ها به رنگ بنفش و آبی میزد و انگشتان کشیده و استخوانیام انگار هر کدام شاخه درختی خشک بودند که سالهاست قطرهای آب نچشیدهاند. حالا فکر کن این انگشتان زیبا و خشک شده را با وجود درد بسیار تکان بدهی و در هم مچاله کنی و مشتی که حالا پدید آمده را برای دیدن چند قطره خون و مزه کردن آن به تن سفت و سخت دیوار بکوبی. اگر دیوار درستی را انتخاب کرده باشی و قدرت لازم را هم توی مشتت جمع کرده باشی شانس اینکه چشمهایت از شدت درد سیاهی برود را هم داری.
خب حالا با این دست چه باید کرد؟ هیچ نمیتوانم توضیح بدهم که هم آغوشی این دست کبود که کمی زخم دارد و کمی هم درد میکند با یک دستِ مثل برف سفید که آن هم توی سرما رنگ پریده تر از همیشهاش است چه ترکیب معجزه آسایی میشود.
آدم ها بعضی وقتها نمیدادند چه چیزی را از یکدیگر دریغ کردهاند. فکر کن به. به دستت با آن انگشتهای سفید و استخوانی که هر نقطهای را فتح میکرد؛ وقتی با لمس کردن صورتم به آن شکل میداد و قابل دیدنش میکرد یا وقتی از بین موهای بهم ریختهام گذر میکرد و به ریشه افکارم میرسید و هر از نگرانی و آشفتگی بود را هرس میکرد.
زمانی را به یاد دارم که همین انگشتهای جادویی و شگفت انگیز بین دندههای کج و معوج بیرون زده از زیر پوستم تکان میخورد و حس بدی که درونم پدیدار کرده بودند را با لذتی فراموش نشدنی جایگزین میکرد.
آدم ها خیلی وقتها نمیدانند غیبت دستشان در زندگی دیگری چه تاثیری دارد. حالا زمستان رفته، دستهایم دیگر از سرما به کبودی نمیزند و ترکیب زشتشان حالم را به هم میزند. حالا از اجسام تیز هم میترسم و این باعث میشود هر روز غلیظ و غلیظتر شوم. عوضش آنقدر به در و دیوارشان میزنم که درد جانم را در بر بگیرد. بعد روی زمین نیم تیغ دراز میکشم و مثل کودکان تازه به دنیا آمده زانوهایم را در شکم میآورم و دستم را بین پاهایم غایم میکنم و پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم تا خوابم ببرد.
درباره این سایت